یک خاطره متفاوت از جبهه!
نوشته شده توسط:مدیریت سایت در شعر و ادب پارسی » داستان | ۲۰ مرداد ۱۳۹۰ - ۱۲:۵۴ | ۰ دیدگاهاین هم یک خاطره متفاوت از یک رزمنده
...جزیره فاو بودم . جایتان خالی عجب ایستگاههای صلواتی باحالی بود و پنیرکهای نخل خوشمزه ای!
( آخه من از جبهه فقط بخور بخوراش یادم مونده!) بگذار به عنوان تفنن هم که شده یه خاطره متفاوت بگم ,
کمی بخندی و کمی هم از چیزهایی بشنوی که تو فیلما, خبری ازش نیست:
تنه درخت نخل که تمام می شه, جایی که شاخه ها رو به بیرون رشد می کنند: درست وسط تنه درخت چیزی
حدود 2 -3 کیلو پنیرک وجود دارد. شکلش مثل مغز کاهو است اما کمی متراکمتر و در عین حال نرم تر. اما برای
مزه اش چیزی نمی شناسم تا تشبیه کنم. باشد ان شاءالله از یک نخل پیر و مرده نصیبت شود ببینی چه مزه ای
می دهد. چون برای بدست آوردن همان 2-3 کیلو پنیرک اولاً باید نخل بیچاره را قطع کرد بعد هم با کلنگ و تیشه
حداقل 3 تا 4 جوان هیکلمند, هر کدام 4-5 ساعت زحمت بکشند و کلی زخم و زیلی شوند تا به دست بیاید.
به هر شکل فاو مال عراق بود و اوایل که آنجا را گرفته بودیم بعضیها به اسم غنیمت دلی از عزادر آوردند. اما بعد
از فرماندهی عالی دستور رسید طبق دستور اسلام قطع درخت بارور جایز نیست و دیگر این کار را نکنید. گفتیم
چشم. بچه ها به همان نان و پنیر خودمان اکتفا کنید و دور پنیرک را خیط بگیرید.اما آنروزها من در واحد زرهی بودم
و ای مسئولیتکی هم داشتم. بازی از اینجا شروع شد که بر و بچه های ناکس می آمدند اجازه می گرفتند
برای جابه جایی تانک و نفربرهایشان به بهانه های مختلف: هوا گرمه, آفتاب خورده؛ ممکنه مهمات بترکه! -
تانک من سر راهه هرکی می خواد دور یزنه ممکنه بخوره به من! - من یه جای بهتر پیدا کردم واسه استتار هوایی
عالیه و... خوب می گفتیم جا به جا کنید. احتمالاً می توانی حدس بزنی چه می شد: یک کم بد فرمان دادن یا یک
ذره فرمان را زیادی چرخاندن_ به صورت کاملاً تصادفی! _ باعث می شد سپر تانک یا نفر بر بخورد به یک نخل بیچاره
و نخل با آن عزمت از کمر بشکند ( البته زیادهم دلت نسوزد چون اولاً در آن نخلستان دهها هزار نخل بود و این 10 - 20
تا به جایی برنمی خورد. ثانیاً خسارتی که آنها به تک تک ما ها زده بودند هزاران برابر این حرفها بود و ثالثاً
انگار یک حسی به آدم می گفت خود این نخلها هم بدشان نمی آید سر تعظیم مقابل بچه های ما فرود بیاورند و
پنیرکشان نوش جان بچه های ما بشود... حیف, بعد از چند ماه صدام پلید چنان منطقه را به بمبهای شیمیایی
بست که تا سر کمر همان نخلها رامواد شیمیایی گرفت و علاوه برصدها شهید از ما نخلستان را هم نابود کرد)
بگذریم, قرار بود مثلاً ؛ بخندانمت. پس تکه آخر را فراموش کن و بیا توی نخلستان.
یکی از بچه ها مثلاً سراسیمه می آمد مقر و با قیافه مثلاً گرفته ای می گفت: حاج آقا می شه تشریف بیارید!
ما هم از خدا خواسته. می پریدیم آنجا و با دیدن نخل افتاده بر زمین, اخمها را می کشیدیم توهم:
- راننده بیاد ببینم!
- بله آقا؟
_ پسر جان حواست کجا بود. تو که زدی نخل بی...
- می دونم حاجی. شرمنده... این پسره کو ... ( با دست قاطی جمعیت مثلاً یکی را نشان می داد) آها...
این عباس آرپی جی ... درست فرمون نمی ده که , می گه بپیچ سمت راست. می پیچی می خوره به نخل!
- آهای مش عباس آرپی جی هاتم همین جوری می زنی؟!
- نه حاجی. این علی سیمینوف خودش خاطرخواست, حواسش نیست. من می گم بپیچ سمت راست من. خوب
دنده عقب می شه دست چپ اون دیگه! تازه حاجی مگه برا آرپی جی, ما به کسی فرمونم می دیم؟ خودمونیم و
یه...
- تانک عراقی که تو, مگسو از رو سر راننده اش می پرونی!
صدای خنده بلند می شود. سر کلنگها و تیشه ها کم کم از پشت کمر بچه ها که قایم کرد ه اند پیدا می شود.
اما مزه پنیرک به این است که اخمها به این زودی باز نشود... خوب مش علی تو دیگه خاطر خواه کی شدی؟
علی یک لحظه می ماند. سرش را پائین می اندازد. کمی سرخ می شود: نمی شه گفت حاجی!
یکی دیگر از بچه ها: می ترسه ریا بشه!
دیگری: نه که"" آقا "" خیلی هم اینو تحویل می گیره!
یکی دیگر: آخه "آقا" گل خونه اش پره. جا ندارن اینم تحیل بگیرن می مونه پشت در!
بعدی: نه گمونم خاطر خواه خود اوس کریمه. پریشب تو تمرین قبر بد جوری زار می زد!
اخمهای علی دیگر از برملا شدن بیش از حد رازها دارد حسابی سگرمه می شود. حال وقت یک ژست خیلی
حاجی وار است:
- ساکت! اولاً تو هوا ستون پنجم داره, ستون پنجمم که حیا نداره. خبر می برن, تک تیر اندازای, بعثی ها واسه
پیشونیش جایزه می ذارن. بعدش دیگه کی می خواد یزنه واسه شماها نخل بند....(بچه ها می خندند. علی
و محمد؛ هم!)
ثانیاً با این شلوغ کاریها نمی تونید از زیر بار مسئولیت شونه خالی کنید. حالا چی ترجیح می دید ؟ جورشو
خودشون دوتا بکشن یا تنبیه جمعی؟!
وصدای یک دستی که می گوید: مگه ما مردیم حاجی, تنهاشون بذاریم؟ ( و الحق که راست می گویند. نه اینجا در
خرد کردن تنه نخل و در آوردن و خوردن پنیرک خوشمزه هم دیگر را تنها می گذارند, نه شب عملیلت و مبارزه تن به
تانک! ( اشتباه تایپی نیست! گاهی واقعاً درمقابل هر رزمنده ما, یک تانک عراقی قرار داشت)
- خیلی خوب: چون همه فداکاری کردن و در تنبیه شریک شدن مجازات دیگه ای ندارید. اما این اخرین باره
نخلها موقع پارک می زنن به تانک شماها! ( بچه ها می خندند) حواسا جمع. مراقب نخلهای دیگه باشید.
( و گاهی, با دست نوازشی به یک نخل که: آخه حالا حالا ها کارشون داریم. و صدای شلیک خنده بچه ها.)
بر می گردیم که برویم. صدایی می آید: برای سلامت... و با بالا بردن دست ما ساکت می شوند.همانطور
بدون نگاه کردن غرولندی می کنیم: چی شد؟؟؟ با این حرفها می خواید از زیر بار سهمیه مقر فرماندهی در
برید؟ معمولاً یکی می دود و خودش را می رساند. و در همان حال طرف جمله اش را کامل می کند:
می گفتم: واسه سلامتی حاجی و هرچی پنیرک نخل خوره صلوات! و صدای صلوات همه جا را عطر آگین می
کند.
آنکه آمده, معموۀاً از با معرفت ترین هاست: خیالت تخت حاجی جان نصفیش رو میارم واسه شماها!
- آره ارواح شکمت! موش خورشم که بیاری قبوله!
- نه به ارواح بابای صدام! خودم حواتونو دارم... و با هم می خندیم. لحظه ای نگاهش می کنم. حیا می کند و
سرش را پائین می اندازد:
آروم دست می ذارم رو شونه اش و - در حالیکه حتی اگر بلندم بگم تو هیاهوی بقیه که با کلنگ و تیشه افتادن به
جون نخل, گم می شه - نجوا میکنم : اگه به همه رسید بیار. نرسید, ما ها صلواتشو می فرستیم.
می خندد و در حال دور شدن می گوید: خودم نوکرتم حاجی...
و من بر می گردم و در حالیکه به سوی سنگر فرماندهی می روم سعی می کنم چهره یکایکشان را به ذهنم
بسپارم. چون فقط خدا می داند 22 سال بعد که این خاطره را برای دوست عزیزی از نسل سوم
باز می گویم, چند نفرشان هنوز زنده هستند و چند نفرشان در جنت الجنان, مشغول خوردن پنیرک
بی دردسر نخلهای بهشتی!!!
سید جمشید روشن به نقل از .... ( گفتن نگید! )
نظرات
ارسال نظر