خونه دلت پر نشه هیچوقت!

نوشته شده توسط:مدیریت سایت | ۰ دیدگاه

سادگی , صفا و بی ریایی از دلت رفت. حالا تو هم شدی مثل اونای دیگه. دلت رو مبله کردی با دکوراسیون

رنگ وارنگ و اعلا!

راهروی ورودی دلت رو تنگ کرده بودی تا هر کسی ازش رد نشه , می گفتی دل جای اغیار نیست.و خروجی

اونو پهن, تا کینه و کدورتها رو راحت ازش بریزی بیرون.

حیف! حالا بر عکسشون کردی . همه میان تو. سرشون گرم می شه به اونهمه چیزایی که از آرزوهای جوراجور

داخلش چیدی و سر تو هم گرم می شه به اونا و یادت می ره غبار دشمنیها رو پاک کنی و بریزی بیرون.

قبلاً یه محراب کوچولو _ اگرچه پر خاک _ گذاشته بودی واسه وقتایی که می خوای رو به پروردگارت وایسی.

انگار جا کم آوردی و اونم جمش کردی. نمیدونم, شایدم چون اونو جمع کردی تازه فهمیدی دلت گنجایش چه

چیزایی رو داره و حسابی پرش کردی! ...

خلاصه, اینجا دیگه راحت نیستم. احساس غریبی می کنم. اینهمه شلوغی و تجملات, داره خفه ام می کنه.

خوبه هنوز پای شیطون اینجا باز نشده, که اگر اومد دیگه به ضرب و زور دگنک هم نمی شه بیرونش کرد.

بعدم نوبت لشکرشه که صداشون می کنه بیان و هر گوشه ای از دلت ؛ تخم گداری کنن!

باید برم, چون نمی تونم - و نمی خوام - اینجا رو لونه شیطون ببینم. ولی به پاس مدتی که غیر از محرابت,

فقط صفا اینجا بود و من؛ واست یه یادگاری می نویسم. اگر وقت کردی و _  با داشتن اینهمه اسباب سرگرمی _

حوصله ات اومد؛ بخونش:

    " نشنو از نی, نی نوای بینواست ...  بشنو از دل, دل حریم کبریاست!

      نی چو سوزد تل خاکستر شود ...  دل چو سوزد, خانه دلبر شود... "

اما؛ حکایت سوختن دل برعکس سوختن خونه های دنیاییه. تو دنیا , خونه هرچی شلوغتر؛ آتیششم بیشتر!

ولی دل فقط وقتی می سوزه که از اینهمه توجه دنیایی خالی باشه. اینجا, تو خونه دل؛ اسباب و اثاثیه همش

ضد سوختنه! تا وقتی سرت به این بازیچه ها گرمه , سوزی نیست تا ساز دل کوک بشه. بدون ساز , دل که

آتیش نمی گیره. تو سر و صدا و همهمه ؛ آروم و قرار نمی گیره! اصلاً بدون نوای غریبی ساز خدا, یادت

نمیاد مرغ کدوم باغ بودی. هوای پروازی به سرت نمی زنه! همینجا اسیر و عبیر می شی تا وقتش برسه.

" ناگهان بانگی برآمد خواجه مرد!"  می میری و تازه می فهمی با رنگ و نیرنگ دنیا, چقدر عجین و قرین شده

بودی...

شرمنده, اما اصلاً دلم نمیخواد ؛ در اون وقت و با اون حال و روز؛ باهات باشم. اصلاً تو که می دونی, من بی

صفا نمی تونم جایی باشم. صفا رو هم که از دلت بیرون کردی. نه! نگو خودش رفت. صفا تا محراب دل خراب

نشه, رفتنی نیست. محرابتو که خراب کردی, اسم خدا که از لبت افتاد, قرآن رو که بوسیدی و گذاشتی کنار

و سراغیم از اهل بیت نگرفتی؛ دستی دستی صفا رو از دلت بیرون کردی! حالا دیگه منم باید برم. بیچاره

اونی که بعد از این بخواد دل تو رو ماءمن دایمی خودش کنه. بی من و صفا, اینجا دیگه جای کسی

نیست برای قرار و موندگاری. فقط اونایی میان, که مثل خودتن. باشه! با اونا سرگرم باش... فقط هرازگاهی

یه نگاهی ام به ساعت بکن. شاید یادت بیاد, عمرت خیلی تند  در گذره و...

خدا نگهدار ... و...  فریاد رست باشه

       ساکن قبلی دلت -  وفا

سید جمشید روشن

سید جمشید روشن

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...