من از همه ی نوشته های دکتر شریعتی بیشتر شب کویر رو دوست دارم!
نوشته شده توسط:مدیریت سایت در شعر و ادب پارسی » نثر | ۰۲ شهریور ۱۳۹۱ - ۱۰:۵۶ | ۰ دیدگاه
شب کویر
...این درختان شجایی که در جهنم میرویند، امّا اینان برگُ و باری ندارند، گلی نمی افشانند، ثمری نمی توانند داد. شور جوانه زدن وشوق شکوفه بستن و امید شکفتن، درنهاد ساقه شان یا شاخه شان، میخشکد،می سوزد و در پایان به جرم گستاخی در برابر کویر،از ریشه شان برمی کنندودرتنورشان می افکنند و... این سر نوشت مقّدر آن هاست.بید را درلبۀ استخری، کناره ی جوی آب قناتی، در کویر می توان با زحمت نگاه داشت.سایه اش سرد و زندگی بخش است. درخت عزیزی است امّا همواره بر خود می لرزد.در شهرها و آبادیها نیز بیمناکُ است، که هول کویردرمغزو استخوانش خانه کرده است.امّا آن چه در کویر زیبا می روید،خیال است! این تنها درختی است که در کویر، خوب زندگی میکند،می بالد و گل می افشاند و گل های خیال، گل هایی هم چون قاصدک، آبی وسبزوکبود وعسلی... هر یکُ به رنگ آفریدگارش،به رنگُ انسانِ خیال پردازونیزبه رنگ آن چه قاصدکُ به سویش پرمیکشد وبه رویش می نشیند.خیال-این تنها پرندۀ نامرئی که آزاد و رها همه جا در کویر جولان دارد- سایۀ پروازش تنها سایه ای است که بر کویر می افتد وصدای سایش بال هایش تنها سخنی است که سکوت ابدی کویر را نشان می دهد و آن را ساکت تر می نماید.آری، این سکوت مرموزوهراس آمیز کویر است که در سایش بالهای این پرندۀ شاعر، سخن می گوید.کویر انتهای زمین است؛ پایان سرزمین حیات است.در کویر گویی به مرز عالم دیگر نزدیکیم و ازآن است که ماوراءالطّبیعه را- که همواره فلسفه از آن می گوید و مذهب بدان می خواند- در کویر به چشم می توان دید؛می توان احساس کرد و از آن است که پیامبران همه از اینجا برخاسته اند و به سوی شهرها و آبادی ها آمده اند.
« در کویر،خدا حضور دارد! »
این شهادت را یک نویسندۀ رومانیایی داده است که برای شناختن محمد «ص»و دیدن صحرایی که آواز پر جبرییل همواره در زیر غرفۀ بلند آسمانش به گوش می رسد و حتّی درختش،غارش،کوهش،هر صخرۀ سنگش و سنگُ ریزه اش آیات وحی رابر لب دارد و زبان خدا می شود،به صحرای عربستان آمده است و عطر الهام را در فضای اسرار آمیز آن استشمام کرده است.در کویربیرون از دیوار خانه، پشت حصار ده، دیگر هیچ نیست صحرای بی کرانۀ عدم است؛خوابگاه مرگُ وجولانگاه هول،راه،تنها به سوی آسمان باز است.آسمان،کشور سبز آرزوها،چشمۀ مواج و زلال نوازش ها، امیدها،و... انتظار!انتظار!...سرزمین آزادی،نجات،جایگاه بودن وزیستن، آغوش خوش بختی،نزهتگه ارواح پاک، فرشتگان معصوم،میعاد گاه انسانهای خوب؛ از آن پس که از این زندان خاکی و زندگی رنج و بند و شکنجه گاه و درد، با دست های مهربان مرگ،نجات یابند! شبِ کویر،این موجود زیبا و آسمانی که مردم شهر نمی شناسند، آن چه می شناسند شب دیگری است؛ شبی است که از بامداد آغاز می شود. شب کویر به وصف نمی آید. آرامش شب که بی درنگ با غروب فرا میرسد- آرامشی که در شهر از نیمه شب؛در هم ریخته و شکسته می آید و پریشان و ناپایدار- روز زشت و بی رحم و گدازان و خفۀ کویر می میرد و نسیم سرد و دل انگیز غروب؛ آغاز شب را خبر می دهد.... آسمان کویر، این نخلستان خاموش و پر مهتابی که هر گاه مشت خونین و بی تاب قلبم را در زیرباران های غیبی سکوتش می گیریم و نگاه های اسیرم را هم چون پروانه های شوق در این مزرعِ سبز آن دوست شاعرم رها می کنم، ناله های گریه آلود آن روح دردمندو تنها را می شنوم. ناله های گریه آلود آن امام راستین و بزرگم را که هم چون این شیعۀ گم نام و غریبش، در کنار مدینۀ پلید و در قلب آن کویر بی فریاد،سر در حلقوم چاه می برد و می گریست.چه فا جعه ای است در آن لحظه که یک مرد می گرید!... چه فاجعه ای!......شب آغاز شده است. در ده چراغ نیست. شب ها به مهتاب روشن است و یا به قطره های درشت و تابناک باران ستاره ؛ مصا بیح آسمان!... آن شب نیز من خود را بر روی بام خانه گذاشته بودم و به نظارۀ آسمان رفته بودم. گرم تماشا و غرق در این دریای سبز معلقی که بر آن، مرغان الماس پر، ستارگان زیبا و خاموش، تک تک از غیب سر می زنند. آن شب نیز ماه با تلألو پر شکوهش از راه رسید و گل های الماس شکفتند و قندیل زیبای پروین سر زد و آن جادۀ روشن و خیال انگیزی که گویی، یک راست به ابدیت می پیوندد:« شاهراه علی » ، « راه مکه »! که بعد ها دبیرانم خندیدند که: نه جانم، « کهکشان »! و حال می فهمم که چه اسم زشتی ! کهکشان یعنی از آن جا کاه می کشیده اند واین هاهم کاه هایی است که بر راه ریخته است! شگفتا که نگاه های لوکس مردم آسفالت نشین شهر، آن را کهکشان می بینند و دهاتی های کاه کش کویر، شاهراه علی، راه کعبه! راهی که علی از آن به کعبه می رود! کلمات را کنار زنید و در زیر آن، روحی را که در این تلقی و تعبیر پنهان است تماشا کنید! و آن تیرهای نورانی که گاه گاه، بر جان سیاه شب فرو می رود، تیر فرشتگان نگهبان ملکوت خداوند در بارگاه آسمانی اش که هر گاه شیطان و دیوان هم دستش می کوشند به حیله، گوشه ای از شب را بشکافند و به آن جا که قداست اهورایی اش را گام هیچ پلیدی نباید بیالاید و نا محرم را در آن خلوت انس راه نیست، سر کشند تا رازی را که عصمت عظیمش نباید در کاسۀ این فهم های پلید ریزد، دزدانه بشنوند.پرده داران حرم سترعفاف ملکوت، آن ها را با این شهاب های آتشین می زنند و به سوی کویر می رانند.بعدها معلمان و دانایان شهر خندیدند که: نه، جانم! این ها سنگ هایی اند باز ماندۀ کراتی خرابه و درهم که چون با سرعت به طرف زمین می افتند، از تماس با جو آتش می گیرند و نابود می گردند و چنین بود که هر سال که یک کلاس بالاتر می رفتم و به کویر بر می گشتم، از آن همه زیبایی ها و لذت ها و نشه ها سر شار از شعر و خیال و عظمت و شکوه و ابدیت پر از قدس و چهره های پراز«ماوراء» محروم تر می شدم، تاامسال که رفتم دیگرسربه آسمان برنکردم وهمه چشم درزمین که این جا... می توان چند حلقه چاه عمیق زد و آن جا می شود چغندرکاری کرد ! ودیدارها همه از خاک و سخن ها همه ازخاک !که آن عالم پرشگفتی و راز، سرایی سرد و بی روح شد ساخته ی چند عنصر و آن باغ پرازگل های رنگین و معطّرشعروخیال و الهام و احساس- که قلب پاک کودکانه ام هم چون پروانه ی شوق در آن می پرید- در سموم سرد این عقل بی درد و بی دل پژمرد و صفای اهورایی آن همه زیبایی ها- که درونم را پراز خدا می کرد- به این علمِ عددبینِ مصلحت اندیش آلود ؛وآسمان فریبی آبی رنگ شد و الماس های چشمک زن و بازیگر ستارگان، نه دیگر روزنه هایی بر سقف شب به فضای ابدیّت، پنجره هایی برحصار عبوس غربت من،چشم درچشم آن خویشاوندِ تنهای من که کراتی همانند و هم جنس و هم زاد زمین و بدتر از کویر و ماه، نه دیگر میعادگاه هرشبِ دل های اسیر و چشمه سار زیبایی و رهایی و دوست داشتن، که کلوخ تیپا خورده ای سوت و کور و مرگ بار و مهتابِ کویر دیگرنه بارش وحی، تابش الهام، دامان حریرِ الهه ی عشق، گسترده در زیر سرهایی درگرو دردی، انتظاری، لبخند نرم و مهربان نوازشی بر چهره ی نیازمندی زندانیِ خاکُ، دردمندی افتاده ی کویر، که نوری بدلی بود وسایه ی همان خورشید جهنّمی وبی رحم روزهای کویر! دروغ گو، ریاکار، ظاهرفریب... دیگرنه آن لبخند سرشارازامیدومهربانی و تسلیت بود، که سپیدی دندان های مرده ای شده بود که لب هایش وا افتاده است !شکوه و تقوا و شگفتی و زیبایی شورانگیز طلوع خورشید را باید از دور دید. اگر نزدیکش رویم ازدستش داده ایم! لطافت زیبای گل در زیر انگشت های تشریح می پژمرد! آه که عقل این ها رانمی داند...
« کویر »
دکترعلی شریعتی
نظرات
ارسال نظر